Monday, April 6, 2009

فرياد



فرياد نزن اي عاشق
من صدايت را درون قلب خود مي شنوم
درد را در چهره عاشق تو با ذهن خود مي نگرم
.
بي سبب نيست چنين فريادم
بي گناه در دام عشق افتادم
چه درست و چه غلط زندگيه 
هم خودم هم تو رو بر باد دادم
بي گناه در دام عشق افتادم
.
اگر احساسمو مي فهميدي 
قلبمو دوباره مي بخشيدي
لحظه پايان اين ديدار را
روز آغاز دگر مي ديدي
.
اگه بيهوده نمي ترسيدم
عشقو آنگونه كه هست مي ديدم
شايد اين لحظه غمگين وداع
قلبمو دوباره مي بخشيدم
كاش از اين عشق نمي ترسيدم
.
ما سزاواريم اگر گريانيم 
اين چنين خسته و سرگردانيم 
ما كه دانسته به دام افتاديم
چرا از عاشقي روگردانيم
.
وقتي پيمان دل و مي بستيم 
گفته بوديم فقط عاشق هستيم
.
نه گناهكاريم نه بي تقصير
منو تو بازيچه تقديريم
هردو در بيراهه بي رحم عشق
با دل و احساس خود درگيريم
.
بيشتر از هميشه دوست دارم
گرچه از عاشقي و عاشق شدن بيزارم
زير آوار فرو ريخته عشق
از دلم چيزي نمونده كه به تو بسپارم
.
تو كه همدردي مرا ياري بده
به من عاشق اميدواري بده 
اگر عشق با ما سر ياري نداشت
تو به من قول وفا داري بده
.....!

Sunday, August 10, 2008

البته


اگر خورشيد هر شب غروب مي كنه و فرداش دوباره طلوع ميكنه

اگرگلها پژمرده ميشن و لي دوباره غنچه ميكنن

اگر عميق ترين زخم ها دوباره التبام پيدا ميكنن

اگر بزرگتربن رنج ها فراموش ميشن

چرا بايد از زندگي ترسيد ؟

.

البته كه من بعضاُ پژمرده ميشم بعضاّ شكوفا ميشم

البته كه اين سو و آنسو ميرم ولي بالاخره پرواز ميكنم

البته كه بعضاّ با سرعت حركت ميكنم بعضاّ مي ايستم

البته كه بعضاّ حرف ميزنم بعضاّ ساكت ميشم

.

به بي پايان بودن يك موقعيت اعتقاد ندارم

البته كه اگر امروز گريه ميكنم فردا خواهم ختديد

البته كه در ابتدا خواهم رفت و لي برخواهم گشت !!ت

Sunday, July 6, 2008


دان هرالد (Don Herald) كاريكاتوريست و طنزنويسآمريكايى در سال 1889در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت.دان هرالد داراىتاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمردوباره داشتم...» او را درجهان معروف كردالبته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند،اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشدا


اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم.


همه چيز راآسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابلهتر مى شدم. فقط شمارىاندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.


اهميت كمترى به بهداشت مىدادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاىبيشترى بالا مى رفتم و دررودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم.


بستنىبيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر .


مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهىكمترى.


آخر، ببينيد، من ازآن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه وخيلى عاقلانه زندگى كرده ام،ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. امااگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشىبيشتر مى داشتم. من هرگز جايىبدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يكپالتوى بارانى و يك چتر نجاتنمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفرمى كردم .اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پابرهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . ازمدرسه بيشتر جيم مى شدم.گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتابمى كردم . سگ هاى بيشترىبه خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم ومى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم.


به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبىو دست افشانى بيشتر مىكردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان راوقفِ بررسى وخامت اوضاع مىكنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مىپرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مىگويد "شادى از خرد عاقلتر است"

Tuesday, March 18, 2008

منو تو كم بوديم



گفتني ها كم نيست، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده و تا روي زمين خم بوديم
گفتني ها كم نيست ، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و برهم گفتيم
ديدني ها كم نيست ، من و تو كم ديديم
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
چيدني ها كم نيست ، من و تو كم چيديم
وقت گل دادن عشق روي دارقالي بي سبب حتي پرتاب گل سرخي را ترسيديم
خواندني ها كم نيست ، من و تو كم خوانديم
من و تو ساده ترين شكل سرودن را در معبر باد با دهاني بسته وامانديم
من و تو كم بوديم ، من و تو اما در ميدانها اينك اندازه ما مي خوانيم
ما به اندازه ما ميبينيم ، ما به اندازه ما ميچينيم
ما به اندازه ما مي گوييم ، ما به اندازه ما مي روئيم
من و تو كم نه ، كه بايد شب بي رحم و گل مريم و بيداري شبنم باشيم
من و تو كم نه و درهم نه ، كه مي بايد با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش ، نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازه ما هم شده با هم باشيم

Sunday, December 16, 2007

A Short story



يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: "كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!"
من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: " اين بچه ها يه مشت آشغالن!"
او به من نگاهي كرد و گفت: " هي ، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: " هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: " مرسي".
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: " فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم."
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا
بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

Sunday, September 30, 2007

...


ببينيد اين مصداق اين ضرب المثليه كه ميگه در شرايط ناگوار و بد ممكنه چيزهاي بدتري هم وجود داشته باشه , پس توي شرايط بد ناشكري نكنين كه همين بلاها خداي نكرده سرتون بياد

Monday, August 27, 2007

... پرنده ها

خوش به حال پرنده ها كه وقتي احساس خفگي مي كنند، بالهاشان را باز مي كنند و مي روند به جايي كه بشود زندگي كرد و نفس كشيد . خوش به حالشان كه مثل ما اهل حساب و كتاب نيستند و رهايي و پرواز و ديدن سرزمين هاي تازه را با هيچ چيز عوض نمي كنند

عاشق و متنفر

دو تا بودند . اولي عاشق دومي بود و دومي عاشق اولي نبود . دومي عاشق اولي نبود كه هيچ ، از اولي متنفر بود
عاشق به متنفر گفت : به خاطر تنفرت اين خنجرو بگير و من را بكش . متنفر نتوانست ، چون متنفر خوبي نبود
پس عاشق خنجر را گرفت و گفت : اما من عاشق توام و به خاطر عشق به تو كه از من متنفري خودم را مي كشم
و عاشق خودش را كشت ، چون عاشق خوبي بود

يك اصل

فراموش شدگان فراموش كنندگان را هرگز فراموش نمي كنند

Sunday, August 26, 2007

... مقاومت

يكي از باحال ترين عكسايي كه تو زندگيم ديدم ، تعداد آدمايي كه دارند تماشا ميكنن هم خيلي جالبه

Wednesday, August 22, 2007

لحظاتي قبل از مرگ


اين عكس توسط يكي از مسافرين پرواز برزيل كه تمامي آنها در فاجعه سقوط كشته شدند بوسيله موبايل گرفته شده

Tuesday, August 21, 2007

...يك داستان تامل برانگيز


امروز، خونه بودم که دیدم در می‌زنند. در را باز کردم و با یک زوج خوش‌تیپ و خوش‌لباس روبه‌رو شدم.

اول، مرد شروع به صحبت کرد:«سلام! من جان هستم و این هم مری است.»

مری: «سلام! می‌خواستیم از شما دعوت کنیم که با ما بیایید برای پاچه‌خاری هنک

من: «ببخشید! موضوع چیه؟ هنک کیه و چرا باید پاچه‌خاری‌اش رو بکنم؟»

جان: «اگر پاچه‌خاری‌اش را بکنی، به تو یک میلیون دلار پاداش می‌ده. ولی اگر این کار را نکنی، پدرت را در می‌آره.»

من: «یعنی چی؟ این یک مدل جدید باج‌گیری هست؟»

جان: «ببین! هنک یک ثروتمند خیرخواه هست. او این شهر را ساخته و صاحب این شهر هست. حالا تصمیم گرفته به تو یک میلیون دلار بده، البته به شرطی که پاچه‌خاری‌اش را بکنی.»

من: «اما این که خیلی بی‌معنی هست. چرا …»

مری: «تو اصلن کی هستی که درباره‌ی پاداش هنک سوآل کنی؟ مگه یک میلیون دلارت رو نمی‌خوای؟ به نظرت ارزش این که پاچه‌خاری‌اش را بکنی نداره؟»

من: «خب، شاید! اگر منطقی باشه، ولی …»

جان: «پس بیا بریم.»

من: «شما خودتون پاچه‌خاری هنک را می‌کنید؟»

مری: «آره! همیشه!»

من: «یک میلیون دلارتون را گرفته‌اید؟»

جان: «خب نه! آخه تا وقتی که این شهر را ترک نکنی، پاداش‌ات را نمی‌گیری.»

من: «پس چرا شهر رو ترک نمی‌کنید؟»

مری: «تا وقتی که هنک نگفته حق نداری این شهر را ترک کنی. وگر نه پولی در کار نیست و پدرت را هم در می‌آره.»

من: «کسی رو می‌شناسید که بعد از پاچه‌خاری هنک، شهر را ترک کرده باشه و یک میلیون دلار را گرفته باشه؟»

جان: «مادر من سال‌ها پاچه‌خاری هنک را کرد تا این که پارسال از این شهر رفت و مطمئن هستم که یک میلیون دلارش را گرفت.»

من: «در این یک سال با مادرت حرف زده‌ای؟»

جان: «معلومه که نه! هنک اجازه نمی‌ده.»

من: «پس اگر تا حالا با کسی که پول را گرفته باشه حرف نزدید، از کجا می‌دونید که هنک پول را می‌ده؟»

مری: «خب، هنک یک مقدار از پول را پیش از ترک شهر می‌ده. مثلن ممکنه در کار ترفیع بگیری. یا ممکنه در بخت‌آزمایی برنده بشی و یا حتی یک اسکناس در کوچه پیدا کنی.»

من: «خب این چیزها چه ربطی به هنک داره؟»

جان: «آخه هنک روابط زیادی داره.»

من: «ببخشید! ولی این به نظر من یک جور حقه‌بازی می‌رسه.»

جان: «ولی حرف یک میلیون دلار هست. یعنی حتا نمی‌خواهی شانس‌ات را آزمایش کنی؟ و در ضمن یادت باشه؛ اگر پاچه‌خاری هنک را نکنی، پدرت را در می‌آره.»

من: «کاش می‌شد هنک را می‌دیدم و با خودش حرف می‌زدم. شاید این‌جوری مشکل حل می‌شد.»

مری: «کسی نمی‌تونه هنک را ببینه یا با اون حرف بزنه.»

من: «پس چه‌طور پاچه‌خاری‌اش را می‌کنید؟»

جان: «گاهی اوقات ادای پاچه‌خاری را درمی‌آریم و به پاچه‌ی او فکر می‌کنیم. گاهی هم پاچه‌ی کارل را می‌خارونیم و کارل اون را به هنک منتقل می‌کنه.»

من: «کارل دیگه کیه؟»

مری: «کارل دوستمونه. کارل کسی بود که حاضر شد هنک را به ما معرفی کنه. تنها کاری که کردیم این بود که چند باری کارل را به شام دعوت کردیم.»

من: «و شما حرف‌های کارل را قبول کردید؟ این که کسی به نام هنک هست که باید پاچه‌خاری‌اش را کرد و او در عوض به شما پاداش می‌ده؟»

جان: «خب نه! کارل نامه‌ای داره که هنک سال‌ها پیش براش فرستاد. این هم کپی نامه؛ خودت بخون.»

در این لحظه جان یک نامه به من داد که روی سربرگ کارل بود. این نامه یازده بند داشت.
پاچه‌ی هنک را بخارانید و او در عوض موقع ترک شهر به شما یک میلیون دلار می‌دهد

.
در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید

.
پدر کسی را که مثل شما فکر نمی‌کند دربیاورید

.
درست بخورید

.
این نامه را هنک دیکته کرده است

.
ماه از پنیر سبز درست شده است

.
هر چه هنک بگوید درست است

.
بعد از توالت رفتن دست‌تان را بشویید

.
چیزی ننوشید

.
سوسیس را لای نان بگذارید و بخورید، ولی از سس استفاده نکنید

.
پاچه‌ی هنک را بخارانید؛ او در غیر این صورت پدرتان را در می‌آورد

.
من: «به نظر میاد نامه روی سربرگ کارل نوشته شده باشه.»

مری: «آخه هنک کاغذ نداشت.»

من: «من حدس می‌زنم که این دست‌خط خود کارل باشه.»

جان: «خب معلومه! ولی هنک آن را دیکته کرده.»

من: «ولی من فکر کردم کسی نمی‌تونه هنک را ببینه.»

مری: «خب الان کسی نمی‌تونه. سال‌ها پیش هنک با چند نفری حرف زده.»

من: «گفتید هنک یک آدم خیرخواه هست. پس چه‌طوری پدر مردم را به‌خاطر متفاوت بودن در می‌آره؟»

مری: «این چیزی هست که هنک می‌خواد و حق همیشه با هنک هست.»

من: «از کجا می‌دونی؟»

مری: «به بند هفت نگاه کن! نوشته حق همیشه با هنک هست. همین برای من کافیه.»

من: «شاید دوست شما، کارل، این چیزها را از خودش درآورده باشه.»

جان: «امکان نداره. ببین، بند ۵ می‌گه هنک این نامه را دیکته کرده. تازه، بند دو می‌گه در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید و بند ۴ می‌گه درست غذا بخورید و بند ۸ می‌گه بعد از توالت دست‌تان را بشویید. همه می‌دونن که این چیزها درست هستند. پس بقیه‌اش هم باید درست باشه.»

من: «اما بند ۹ می‌گه چیزی ننوشید که با بند ۲ نمی‌خونه. بند ۶ هم می‌گه ماه از پنیر سبز درست شده که غلط هست.»

جان: «تناقضی بین ۲ و ۹ نیست. در واقع بند ۹ مکمل بند ۲ هست. در ضمن، تو که خودت در ماه نبودی. پس نمی‌تونی بگی از پنیر سبز درست نشده.»

من: «اما دانش‌مندها با اطمینان می‌گن که ماه از سنگ درست شده.»

مری: «اما اون‌ها نمی‌دونند که این سنگ از زمین رفته یا از فضا. پس به همین سادگی ماه می‌تونه از پنیر سبز باشه.»

من: «خب من متخصص نیستم. ولی فکر کنم این تئوری که ماه از زمین جدا شده، خیلی وقته که رد شده. در ضمن، این که ندونیم سنگ از کجا اومده به این معنی نیست که ماه از پنیر درست شده.»

جان: «آها، دیدی؟ اعتراف کردی که دانش‌مندان هم اشتباه می‌کنن. ولی می‌دونیم که هنک هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه.»

من: «از کجا می‌دونیم؟»

مری: «معلومه که می‌دونیم. بند ۵ این رو می‌گه.»

من: «شما می‌گید که هنک همیشه راست می‌گه چون لیست این‌طور گفته و لیست درسته چون هنک اون را دیکته کرده. از طرف دیگه، می‌دونیم که هنک اون را دیکته کرده چون لیست این طور می‌گه. این یک استدلال دوری هست. مثل اینه که بگیم: هنک درست می‌گه چون خودش گفته که درست می‌گه.»

جان: «آفرین! حالا داری متوجه می‌شی. دیدن کسی که یاد می‌گیره مثل هنک فکر کنه خیلی لذت داره

Wednesday, August 8, 2007

...



منتهاي بخشندگي در اين عكس پيداست از شما چه پنهون با ديدن اين عكس واقعا شرمنده شدم

Tuesday, July 31, 2007

...


خوب است آنقدر شادي داشته باشي كه دوست داشتني باشي
آنقدر ورزش كني كه نيرومند باشي
آنقدر غم داشته باشي كه انسان باقي بماني
و آنقدر اميد داشته باشي كه شادمان باشي

Monday, July 30, 2007

...


وقتي در شادي بسته مي شود ، در ديگري باز مي شود ولي
معمولا آنقدر به در بسته خيره مي مانيم كه دري كه
برايمان باز شده را نمي بينيم

Sunday, July 29, 2007

هفت اصل بيل گيتس



بيل گيتس، رئيس «مايكروسافت»، در يك سخنراني در يكي از دبيرستان‌هاي آمريكا، خطاب به دانش‌آموزان گفت
در دبيرستان خيلي چيزها را به دانش‌آموزان نمي‌آموزند». او هفت اصل مهم را كه دانش‌آموزان در دبيرستان فرا نمي‌گيرند، بيان كرد
.:
اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت كنار بياييد
.
اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود كه قبل از آن‌كه نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، كار مثبتي انجام دهيد
.
اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، كسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد كرد. به همين ترتيب قبل از آن‌كه بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بكشيد
.
اصل چهارم: اگر فكر مي‌كنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد كه رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد
.
اصل پنجم: آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين كار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين كار «يك فرصت» بود
.
اصل ششم: اگر در كارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نكنيد، از ناليدن دست بكشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد
.
اصل هفتم: قبل از آنكه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري كه اكنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند

ترجيحاً با چه افرادي ازدواج نكنيم؟

جفري اچ لارسن كارشناس مسايل خانواده مي نويسد
طي پنج سال گذشته به بررسي و مرور نتايج سالها تحقيق درباره عواملي پرداخته ام كه به تشكيل يك زندگي مشترك رضايت بخش و استوار مي انجامد. اين بازخواني نشان مي دهد كه ويژگي هاي شخصيتي خاصي وجود دارند كه مي توان آن ها را قبل از ازدواج شناسايي كرد و از طريق آن ناموفق بودن يك ازدواج را پيش بيني نمود
.
حالا بايد ببينيم اين خصوصيات چه هستند و چه افرادي در فهرست «كساني كه نبايد با آن ها ازدواج كرد» قرا مي گيرند
تحقيقات نشان داده است كه اگر شخصي بيش از حد افسرده، كمرو، مضطرب، متخاصم، تكانشي (كسي كه بدون فكر كردن عمل مي كند) و يا در برابر فشارهاي روحي آسيب پذير باشد، براي ازدواج شخص مناسبي به نظر نمي رسد، ضمن اين كه در چنين مواردي اين فرد بايد روان درماني شود
.
در فهرست زير به چند موقعيت و چند نوع از افرادي كه داراي ويژگي هاي نه چندان مثبت هستند، اشاره شده است و البته بهترين توصيه در چنين شرايطي، ازدواج نكردن است
.
.
اگر يكي از شما به طور خستگي ناپذيري چنين سوالاتي را مطرح مي كند: «مطمئني كه دوستم داري؟» يا «واقعاً برايت اهميت دارم
.
اگر زماني كه با هم هستيد بيشتر وقت شما به جر و بحث و مخالفت مي گذرد
.
اگر با وجود اين كه زمان بسياري را با هم مي گذرانيد، واقعاً يكديگر را به عنوان يك فرد نمي شناسيد يا با افكار يكديگر ارتباط برقرار نمي كنيد
.
اگر با پدر و مادر خود رابطه خوبي نداريد و همسر آينده شما «درست شبيه» اين والد نامطلوب شما است
.
اگر دليل ازدواج شما، يافتن كسي است كه برايتان «مادري» يا «پدري» كند
.
اگر احساس مي كنيد كه تصميم به ازدواج از طرف پدر يا مادر همسر آينده تان به شما تحميل شده است
.
اگر مدام جملاتي مانند اين در سرتان مي چرخد: «شايد همه چيز بعد از ازدواج درست شود
.
اگر فرد مورد نظرتان مي خواهد كه همه دوستان قديمي خود را ترك كنيد و يك زندگي اجتماعي تازه برپا كنيد
.
اگر او همه تصميم هاي مهم در رابطه با شما را به تنهايي اتخاذ مي كند و شما از اين كار او بسيار ناخشنوديد
.
اگر او بارها «از كوره در مي رود» و در كنترل خلق و خوي خود ناموفق است
.
اگر احساس مي كنيد براي ازدواج، توسط فرد مورد نظرتان تحت فشار قرار گرفته ايد
.
اگر اين فرد شما را از نظر روحي و عاطفي آزار مي دهد
.
.
.
در نهايت سه توصيه براي شما دارم كه مي توانند در جلوگيري از ازدواج با چنين ويژگي هايي مفيد باشند
بياموزيد كه اين ويژگي ها را در خود و ديگران تشخيص دهيد و تا حد امكان قبل از ازدواج، درپي درمان آن باشيد. به خاطر داشته باشيد كه ازدواج مشكلات شخصيتي را حل نمي كند كه هيچ، در بسياري از موارد آن ها را شديدتر هم مي كند
در سن پايين ازدواج نكنيد
قبل از ازدواج به خوبي با شخص مورد نظر خود آشنا شويد

Tuesday, July 24, 2007

...


همه روز روزه بودن همه شب نماز كردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز كردن
شب جمعه ها نخفتن به خداي راز گفتن
ز وجود بي نيازش طلب نياز كردن
به خدا كه در دو عالم ثمر آنقدر ندارد
كه به روي نااميدي در بسته بازكردن

نامه يك پسر عاشق ده ساله


Monday, July 23, 2007

نامه عمر به يزدگرد سوم ساساني و پاسخ يزدگرد سوم




يك سند تاريخي-
. نسخه اصلی این نامه ها در موزه لندن نگهداری می شود. زمان نگاشته شدن این نامه ها مربوط می شود به پس از جنگ قادسیه و پیش از جنگ نهاوند که حدوداً چهار ماه به طول انجاميد

نامه عمر به يزدگرد سوم


از عمر بن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس
یزدگرد، من آینده روشنی برای تو و ملت تو نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا بپذیری و با من بیعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهیان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است. من به تو راهی را پیشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.
شروع کن به پرستش خدای واحد، به یکتا پرستی، به عبادت خدای یکتا که همه چیزرا او آفریده. ما برای تو و برای تمام جهان پیام او را آورده ایم، او که خدای راستین است.
از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نیز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، بما بپیوند الله اکبر را پرستش کن که خدای راستین است و خالق جهان.
الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاری بپذیر. به راه کفر آمیز خود پایان بده و اسلام بیاور و الله اکبر را منجی خود بدان.
با این کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسیان بدست آر. اگر بهترین انتخاب را می خواهی برای عجم ها ( لقبی که عربها به پارسیان می دادند بعمنی کودن و لال) انجام دهی با من بیعت کن.
الله اکبرخلیفه مسلمینعمربن الخطاب


.




پاسخ پزدگرد به عمر
از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمینهای پرشمار، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها، شاه پارسیان و نژادهای دیگر از جمله عربها، شاه فرمانروایی پارس، یزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خلیفه تازیان ( لقبی که پارسیان به عربها می دهند به معنی سگ شکاری
به نام اهورا مزدا آفریننده زندگی و خرد
تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدایت کنی، به راه خدای راستینت، الله اکبر، بدون اینکه هیچگونه آگاهی داشته باشی که ما که هستیم و چه را می پرستیم.
این بسیار شگفت انگیز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابانهای عربستان و انسانهای عقب مانده بیابان گرد است.
مردک، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم در حالیکه نمی دانی هزاران سال است که ایرانیان خداوند یکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ایران، سرزمین فرهنگ و هنر این رویه زندگی روزمره ماست.
زمانیکه ما داشتیم مهربانی و کردار نیک را در جهان می پروراندیم و پرچم پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک را در دستهایمان به اهتزاز درمی آوردیم تو و پدران تو داشتند سوسمار میخوردند و دخترانتان را زنده بگور می کردید.
شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید ، شما فرزندان خدا را گردن می زنید، اسرای جنگی را می کشید، به زنها تجاوز می کنید، دختران خود را زنده به گور می کنید، به کاروانها شبیخون می زنید، دسته دسته مردم را می کشید، زنان مردم را میدزدید و اموال آنها را سرقت می کنید. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام این اعمال شیطانی را که شما انجام می دهید محکوم می کنیم. حال با اینهمه اعمال قبیح که انجام می دهید چگونه می خواهید به ما درس خداشناسی بدهید؟
تو بمن می گویی از پرستش آتش دست بردارم، ما ایرانیان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشید و گرمی آتش می بینیم. نور و گرمای خورشید و آتش ما را قادر می سازد که نور حقیقت را ببینیم و قلبهایمان برای نزدیکی به خالق و به همنوع گرم شود. این بما کمک می کند تا با همدیگر مهربانتر باشیم و این نور اهورایی را در اعماق قلبمان روشن می سازد.
خدای ما اهورا مزداست و این بسیار شگفت انگیز است که شما تازه او را کشف کرده اید و نام الله را بر روی آن گذارده اید. اما ما و شما در یک سطح و مرتبه نیستیم، ما به همنوع کمک می کنیم ، ما عشق را در میان آدمیان قسمت می کنیم، ما پندار نیک را در بین انسانها ترویج می کنیم، ما هزاران سال است که فرهنگ پيش رفته خود را با احترام به فرهنگ های دیگر بر روی زمین می گسترانیم ، در حالیکه شما به نام الله به سرزمینهای دیگر حمله می کنید، مردم را دسته دسته قتل عام می کنید، قحطی به ارمغان می آورید و ترس و تهی دستی به راه می اندازید، شما اعمال شیطانی را به نام الله انجام می دهید. چه کسی مسئول اینهمه فاجعه است؟
آیا الله به شما دستور داده قتل کنید، غارت کنید و ویران کنید؟
یا اینکه پیروان الله به نام او این کارها را انجام می دهند؟ و یا هردو؟
شما می خواهید عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشیر هایتان به مردم یاد بدهید. شما بیابان گردهای وحشی می خواهید به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهید. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داریم، تو بجز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنایت چه چیزی را به ارتش عربها یاد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان یاد داده ای که حالا اصرار داری به غیر مسلمانان نیز یاد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به دیگران هم بیاموزی؟
افسوس و ای افسوس ... که ارتش پارسیان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را این بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولی اینکار با زور شمشیر باید عربی نماز بخوانند چون گویا الله شما فقط عربی می فهمد.
من پیشنهاد می کنم که تو و همدستانت به همان بیابانهایی که سابقا عادت داشتید در آن زندگی کنید برگردید. آنها را برگردان به همان جایی که عادت داشتید جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبیله ای ، به همان سوسمار خوردن ها و شیر شتر نوشیدنها.
من تو را نهی نمی کنم از اینکه این دسته های دزد را ( ارتش تازیان) در سرزمین آباد ما رها کنی ، در شهر های متمدن ما و در میان ملت پاکیزه ما.
این چهار پایان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربایند، به زنهای ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنیزی به مکه بفرستند. نگذار این جنایات را به نام الله انجام دهند، به این کارهای جنایتکارانه پایان بده.
آریایها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهای پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق ، آگاهی و حقیقت را خواهند کاشت بنابراین آنها تو و مردم تو را بخاطر این کارهای جنایتکارانه مجازات نخواهند کرد.
من از تو می خواهم که با الله اکبرت در همان بیابانهای عربستان بمانی و به شهرهای آباد و متمدن ما نزدیک نشوی ، بخاطر عقاید ترسناکت و بخاطر خوی وحشی گریت.
یزدگرد سوم ساسانی

Saturday, July 21, 2007

قيصر



لينك دانلود قسمتي از فيلم قيصر ، همون جايي كه بهمن مفيد تو قهوه خونه داره قضيه دعواشو به بهروز وثوقي تعريف ميكنه

بهروز

Wednesday, July 18, 2007

عجايب هفت گانه

ديوار چين

تاج محل هند


ماچو پيك چاك - پرو



ارتا آپ - اردن



كولوسيوم رم - ايتاليا




مجسمه مسيح - برزيل




چيكنيتزا - مكزيك






Tuesday, July 17, 2007

شهين و مارگاريت




شهین و مارگریت


دولت ایران اعلام کرد که از این پس زنانی که حجاب را رعایت نکنند جریمه نقدی می شوند.


در پی این امر مارگریت دختر فرانسوی که در یکی از نایت کلاب های پاریس استریپ تیز می کند با شهین، دختری که در یک شرکت کامپیوتری در تهران کار می کند، گفتگوی زیر را انجام دادند:


شهین: من اگر مانتو نپوشیده باشم، باید پنجاه هزارتومان جریمه بدم.


مارگریت: ولی من اگرمانتوی خودم رو در بیارم، پنجاه یورو پول می گیرم.


شهین: من اگر با لباس لخت و در حالی که بدنم معلوم باشه جلوی مردم ظاهر بشم، باید صد هزار تومن جریمه بدم.


مارگریت: ولی من اگر با لباس لخت و در حالی که بدنم معلوم باشه جلوی مردم ظاهر بشم، صد یورو می گیرم.


شهین: من اگر دامن کوتاه بپوشم و حرکات تحریک کننده بکنم، یک میلیون تومن جریمه می شم.


مارگریت: من اگر دامن کوتاه بپوشم و حرکات تحریک کننده بکنم، هزار یورو می گیرم.


شهین: واسه چی به شما پول می دن؟ شما که کاری نمی کنین.


مارگریت: واسه چی از شما پول می گیرن؟ شما که کاری نمی کنین.

واسه كسي كه نمياد




به چشماي خودت قسم

ديگه بهت نمي رسم

وصال تو خياليه

واي كه دلم چه حاليه

يه كم برس باز به خودت

مي خوام بيام تولدت

اونوقتا اينجوري نبود

راهت به اين دوري نبود

حالا كه عاشقت شدم

نيستي ديگه مال خودم

پاييز چه فصل زرديه

عاشقيم چه درديه

مي خوام دستاتو بگيرم

تو بموني من بميرم

عاشقي ام نوبتيه

آخ كه چه بد عادتيه

من نگرانم واسه تو

قبله ي ديگران نشو

اشكم به اين زلاليه

دل تو از من خاليه

تو شدي مال ديگري

چه جور دلت اومد بري

چه امتحان خوبيه

دوريت عجب غروبيه

خاطره رو جا نذاري

باز من و تنها نذاري

اونوقتا مهمونت بودم

دنيا رو مديونت بودم

اون وقتا مجنونم بودي

كلي پريشونم بودي

تو واسه من ناز مي كني

ناز مي كشم باز مي كني ؟

اين رسمشه نيلوفرم

من كه ازت نمي گذرم

ستارمون يادت مي ياد

دلواپسم خيلي زياد

فقط تماشا مي كني

بعد عشق و حاشا مي كني

مي گي گذشت گذشته ها

چه راحتن فرشته ها

نمي موني من مي مونم

ميري يه روزي مي دونم

اولا مهربونترن

اونايي كه همسفرن

اشك منم كه جاريه

نگه دار يادگاريه

مي سپرمت دست خدا

يه كم دوستم داشتي بيا

مادر





کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد:« مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام. او در کنار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»

اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خوهد برود يا نه.- اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي است.

خداوند لبخند زد :« فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.»

کودک ادامه داد:« من چه طور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟»

خداوند او را نوازش کرد و گفت:« فرشته تو، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.»

کودک با ناراحتي گفت:« وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»

خداوند براي اين سؤال هم پاسخي داشت :« فرشته ات دستهايت را کنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.»

کودک سرش را برگرداند و پرسيد:« شنيده ام که در زمين انسان هاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟»-

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

کودک با نگراني ادامه داد :« اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت:« فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره کنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سؤال از ديگر از خداوند پرسيد :« خدايا اگر بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.»

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :« نام فرشته ات اهميتي ندارد و به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني

Monday, July 16, 2007

سه تا توصيه كاري مهم


درس اول

يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس 129 رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس 129 رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس 129 رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي

نتيجه اخلاقي: اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي

.

درس دوم

يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد

نتيجه اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي

.

درس سوم

يه روز مسؤول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...بعد مسؤول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجه اخلاقي: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه

.......ساده است




ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود

وگفتن اینکه سگ من نبود


ساده است ستایش گلی

چیدنش واز یاد بردن که گلدان را آب باید داد


ساده است بهره جویی از انسانی

دوست داشتن بی احساس عشقی

او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش


ساده است لغزشها ي خود را شناختن

با دیگران زیستن به حساب ایشان

و گفتن که من این چنینم


ساده است که چگونه می زیم

باری زیستن سخت ساده است و پيچيده نیز هم


هدف از آفرينش در آئين زرتشت



زرتشتيان بر اين باورند كه خداوند ما را آفريده است، تا زندگاني را تازه كنيم و جهان را نو سازيم. تازه گرداني و نوكردن زندگاني و جهان مادي مقصود و هدف آفرينش است. به زبان گزارش‌هاي مقدس، به كار و كوشش براي نوكردن زندگاني «نبردكردن با اهريمن» گفته مي‌شود

.
.
خويش‌كاري هر زرتشتي نبرد كردن با اهريمن است. هر يك از مردمان براي خويش‌كاري كردن آفريده شده‌اند
.
.
در زندگاني روان هر يك از مردمان در برابر كارهاي او مسول است و در مينو روان به داوري فراخوانده مي‌شود. پس از داوري ، روان پاداش يا پادافره خواهد گرفت.در گيتي اگرهر كسي خويش‌كاري‌هاي فردي واجتماع خود را به سرانجام رساند ، فَرَه به او رو مي‌كند وخوشبخت و دارا و توانا مي‌شود و فرهمند مي‌گردد
.
.
هم‌آهنگي با اشا به معناي آن است كه هر لحظه و هميشه بايد آگاهانه و از روي دانش و خرد نيكي بر بدي برگزيده شود.براي برگزيدن نيكي بايد آگاه و خردمند و دانا بود. آسنَ خرد يا خردذاتي را خداوند در نهاد هر يك از ما قرارداده است و خود ما نيز مي‌توانيم با آموختن، گوشو سرود خرد يا خرد اكتسابي بدست آوريم. با كمك خردذاتي مي‌توانيم دانش و آگاهي بدست آورده خردمند
شويم و جهان را نو كنيم
.
.
از ديدگاه دين زرتشتي، كار و انديشه انسان، مي‌بايد پيوسته در حال نوآوري باشد. زندگي بدون آفرينندگي، تيره و خاموش و مرگ آور است. كاشتن يك گُل و يا درخت تا نوشتن يك نوشتار و كتاب ، ساختن يك آهنگ و ايجاد يك هنر، زادن يك فرزند و فرآورد يك محصول ، همه وهمه خدمت و ياري به آفرينش است. تنها زندگي‌اي شكوهمند و سرشار و زنده است كه در آن همه نيروهاي انساني به كار مي‌افتد وهنر و نوآوري و شادي و خوشبختي تا جنب و جوش ، كوشش و پويش همه جا را فرا مي‌گيرد.واپس گرايي، كهنه پرستي و خشك انديشي در آرمان زرتشتي ناستوده و ناشايست است.گفتن«جهان و كارجهان جمله هيچ در هيچ است» در دين زرتشتي گناه است
.
.
در دين زرتشتي، انسان بايد پيوسته براي بالا بردن توان بدني، خرد و روان خويش و همچنين براي بالا بردن توان اقتصادي، ديني و سياسي خود ابزارآلات ، شيوه و وسايل نوي بيافريند.انسان بايد براي همزيستي با يكديگر و ايجاد تمدن، پويا و سودرسان براي همه،‌پيوسته درتلاش باشد.آرمان زندگي انسان ، آباداني و شادماني جهانيان است كه مي‌توان با انديشه، گفتار و كردار نيك به آن دست يافت
.
.
خوشبخت كسي است كه، كار خوب را تنها براي خوب‌بودن خودِ آن كار انجام دهد و هيچگونه چشمداشتي نداشته باشد
.
.
«پروردگارا بشود مانند كساني شويم كه جهان را به سوي تكامل و آبادي پيش مي‌برند.
.
.
«اي مزدا كسيكه هميشه به انديشه‌ي، ايمني و سود خويش است، چگونه به جهان شادي بخش مهر خواهدورزيد؟