Monday, August 27, 2007

... پرنده ها

خوش به حال پرنده ها كه وقتي احساس خفگي مي كنند، بالهاشان را باز مي كنند و مي روند به جايي كه بشود زندگي كرد و نفس كشيد . خوش به حالشان كه مثل ما اهل حساب و كتاب نيستند و رهايي و پرواز و ديدن سرزمين هاي تازه را با هيچ چيز عوض نمي كنند

عاشق و متنفر

دو تا بودند . اولي عاشق دومي بود و دومي عاشق اولي نبود . دومي عاشق اولي نبود كه هيچ ، از اولي متنفر بود
عاشق به متنفر گفت : به خاطر تنفرت اين خنجرو بگير و من را بكش . متنفر نتوانست ، چون متنفر خوبي نبود
پس عاشق خنجر را گرفت و گفت : اما من عاشق توام و به خاطر عشق به تو كه از من متنفري خودم را مي كشم
و عاشق خودش را كشت ، چون عاشق خوبي بود

يك اصل

فراموش شدگان فراموش كنندگان را هرگز فراموش نمي كنند

Sunday, August 26, 2007

... مقاومت

يكي از باحال ترين عكسايي كه تو زندگيم ديدم ، تعداد آدمايي كه دارند تماشا ميكنن هم خيلي جالبه

Wednesday, August 22, 2007

لحظاتي قبل از مرگ


اين عكس توسط يكي از مسافرين پرواز برزيل كه تمامي آنها در فاجعه سقوط كشته شدند بوسيله موبايل گرفته شده

Tuesday, August 21, 2007

...يك داستان تامل برانگيز


امروز، خونه بودم که دیدم در می‌زنند. در را باز کردم و با یک زوج خوش‌تیپ و خوش‌لباس روبه‌رو شدم.

اول، مرد شروع به صحبت کرد:«سلام! من جان هستم و این هم مری است.»

مری: «سلام! می‌خواستیم از شما دعوت کنیم که با ما بیایید برای پاچه‌خاری هنک

من: «ببخشید! موضوع چیه؟ هنک کیه و چرا باید پاچه‌خاری‌اش رو بکنم؟»

جان: «اگر پاچه‌خاری‌اش را بکنی، به تو یک میلیون دلار پاداش می‌ده. ولی اگر این کار را نکنی، پدرت را در می‌آره.»

من: «یعنی چی؟ این یک مدل جدید باج‌گیری هست؟»

جان: «ببین! هنک یک ثروتمند خیرخواه هست. او این شهر را ساخته و صاحب این شهر هست. حالا تصمیم گرفته به تو یک میلیون دلار بده، البته به شرطی که پاچه‌خاری‌اش را بکنی.»

من: «اما این که خیلی بی‌معنی هست. چرا …»

مری: «تو اصلن کی هستی که درباره‌ی پاداش هنک سوآل کنی؟ مگه یک میلیون دلارت رو نمی‌خوای؟ به نظرت ارزش این که پاچه‌خاری‌اش را بکنی نداره؟»

من: «خب، شاید! اگر منطقی باشه، ولی …»

جان: «پس بیا بریم.»

من: «شما خودتون پاچه‌خاری هنک را می‌کنید؟»

مری: «آره! همیشه!»

من: «یک میلیون دلارتون را گرفته‌اید؟»

جان: «خب نه! آخه تا وقتی که این شهر را ترک نکنی، پاداش‌ات را نمی‌گیری.»

من: «پس چرا شهر رو ترک نمی‌کنید؟»

مری: «تا وقتی که هنک نگفته حق نداری این شهر را ترک کنی. وگر نه پولی در کار نیست و پدرت را هم در می‌آره.»

من: «کسی رو می‌شناسید که بعد از پاچه‌خاری هنک، شهر را ترک کرده باشه و یک میلیون دلار را گرفته باشه؟»

جان: «مادر من سال‌ها پاچه‌خاری هنک را کرد تا این که پارسال از این شهر رفت و مطمئن هستم که یک میلیون دلارش را گرفت.»

من: «در این یک سال با مادرت حرف زده‌ای؟»

جان: «معلومه که نه! هنک اجازه نمی‌ده.»

من: «پس اگر تا حالا با کسی که پول را گرفته باشه حرف نزدید، از کجا می‌دونید که هنک پول را می‌ده؟»

مری: «خب، هنک یک مقدار از پول را پیش از ترک شهر می‌ده. مثلن ممکنه در کار ترفیع بگیری. یا ممکنه در بخت‌آزمایی برنده بشی و یا حتی یک اسکناس در کوچه پیدا کنی.»

من: «خب این چیزها چه ربطی به هنک داره؟»

جان: «آخه هنک روابط زیادی داره.»

من: «ببخشید! ولی این به نظر من یک جور حقه‌بازی می‌رسه.»

جان: «ولی حرف یک میلیون دلار هست. یعنی حتا نمی‌خواهی شانس‌ات را آزمایش کنی؟ و در ضمن یادت باشه؛ اگر پاچه‌خاری هنک را نکنی، پدرت را در می‌آره.»

من: «کاش می‌شد هنک را می‌دیدم و با خودش حرف می‌زدم. شاید این‌جوری مشکل حل می‌شد.»

مری: «کسی نمی‌تونه هنک را ببینه یا با اون حرف بزنه.»

من: «پس چه‌طور پاچه‌خاری‌اش را می‌کنید؟»

جان: «گاهی اوقات ادای پاچه‌خاری را درمی‌آریم و به پاچه‌ی او فکر می‌کنیم. گاهی هم پاچه‌ی کارل را می‌خارونیم و کارل اون را به هنک منتقل می‌کنه.»

من: «کارل دیگه کیه؟»

مری: «کارل دوستمونه. کارل کسی بود که حاضر شد هنک را به ما معرفی کنه. تنها کاری که کردیم این بود که چند باری کارل را به شام دعوت کردیم.»

من: «و شما حرف‌های کارل را قبول کردید؟ این که کسی به نام هنک هست که باید پاچه‌خاری‌اش را کرد و او در عوض به شما پاداش می‌ده؟»

جان: «خب نه! کارل نامه‌ای داره که هنک سال‌ها پیش براش فرستاد. این هم کپی نامه؛ خودت بخون.»

در این لحظه جان یک نامه به من داد که روی سربرگ کارل بود. این نامه یازده بند داشت.
پاچه‌ی هنک را بخارانید و او در عوض موقع ترک شهر به شما یک میلیون دلار می‌دهد

.
در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید

.
پدر کسی را که مثل شما فکر نمی‌کند دربیاورید

.
درست بخورید

.
این نامه را هنک دیکته کرده است

.
ماه از پنیر سبز درست شده است

.
هر چه هنک بگوید درست است

.
بعد از توالت رفتن دست‌تان را بشویید

.
چیزی ننوشید

.
سوسیس را لای نان بگذارید و بخورید، ولی از سس استفاده نکنید

.
پاچه‌ی هنک را بخارانید؛ او در غیر این صورت پدرتان را در می‌آورد

.
من: «به نظر میاد نامه روی سربرگ کارل نوشته شده باشه.»

مری: «آخه هنک کاغذ نداشت.»

من: «من حدس می‌زنم که این دست‌خط خود کارل باشه.»

جان: «خب معلومه! ولی هنک آن را دیکته کرده.»

من: «ولی من فکر کردم کسی نمی‌تونه هنک را ببینه.»

مری: «خب الان کسی نمی‌تونه. سال‌ها پیش هنک با چند نفری حرف زده.»

من: «گفتید هنک یک آدم خیرخواه هست. پس چه‌طوری پدر مردم را به‌خاطر متفاوت بودن در می‌آره؟»

مری: «این چیزی هست که هنک می‌خواد و حق همیشه با هنک هست.»

من: «از کجا می‌دونی؟»

مری: «به بند هفت نگاه کن! نوشته حق همیشه با هنک هست. همین برای من کافیه.»

من: «شاید دوست شما، کارل، این چیزها را از خودش درآورده باشه.»

جان: «امکان نداره. ببین، بند ۵ می‌گه هنک این نامه را دیکته کرده. تازه، بند دو می‌گه در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید و بند ۴ می‌گه درست غذا بخورید و بند ۸ می‌گه بعد از توالت دست‌تان را بشویید. همه می‌دونن که این چیزها درست هستند. پس بقیه‌اش هم باید درست باشه.»

من: «اما بند ۹ می‌گه چیزی ننوشید که با بند ۲ نمی‌خونه. بند ۶ هم می‌گه ماه از پنیر سبز درست شده که غلط هست.»

جان: «تناقضی بین ۲ و ۹ نیست. در واقع بند ۹ مکمل بند ۲ هست. در ضمن، تو که خودت در ماه نبودی. پس نمی‌تونی بگی از پنیر سبز درست نشده.»

من: «اما دانش‌مندها با اطمینان می‌گن که ماه از سنگ درست شده.»

مری: «اما اون‌ها نمی‌دونند که این سنگ از زمین رفته یا از فضا. پس به همین سادگی ماه می‌تونه از پنیر سبز باشه.»

من: «خب من متخصص نیستم. ولی فکر کنم این تئوری که ماه از زمین جدا شده، خیلی وقته که رد شده. در ضمن، این که ندونیم سنگ از کجا اومده به این معنی نیست که ماه از پنیر درست شده.»

جان: «آها، دیدی؟ اعتراف کردی که دانش‌مندان هم اشتباه می‌کنن. ولی می‌دونیم که هنک هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه.»

من: «از کجا می‌دونیم؟»

مری: «معلومه که می‌دونیم. بند ۵ این رو می‌گه.»

من: «شما می‌گید که هنک همیشه راست می‌گه چون لیست این‌طور گفته و لیست درسته چون هنک اون را دیکته کرده. از طرف دیگه، می‌دونیم که هنک اون را دیکته کرده چون لیست این طور می‌گه. این یک استدلال دوری هست. مثل اینه که بگیم: هنک درست می‌گه چون خودش گفته که درست می‌گه.»

جان: «آفرین! حالا داری متوجه می‌شی. دیدن کسی که یاد می‌گیره مثل هنک فکر کنه خیلی لذت داره

Wednesday, August 8, 2007

...



منتهاي بخشندگي در اين عكس پيداست از شما چه پنهون با ديدن اين عكس واقعا شرمنده شدم